تجربیات دختر مجرد ۴۰ ساله

تجربیات دختر مجرد ۴۰ ساله

تجربیات و چالشهای زندگی دختری مجرد در دهه ۴۰ سالگی در کنار خانواده و دوستان

عشق و عاشقی

ladan nazemi ladan nazemi ladan nazemi · 1401/3/10 23:39 ·

س لام من با توجه به اسم پروفایلم مجردم ولی تنهایی رو دوست ندارم، به اینکه کسی باشه که به حرفام گوش بده گاهی باهم تفریح داشته باشیم و باهم مشورت داشته باشیم و بدرد هم بخوریم احتیاج دارم و مسلما این آدم لازمه که غیر از دوستای دخترم باشه و یه پسر قابل اعتماد باشه.راستش ۷ سال با یه پسری بودم و هستم که هزار بار باهم دعوا و در واقع باهاش دعوا کردم و خواستم جدا بشم و هرکی بره سمت زندگی خودش چون باهم نمیشد ازدواج کنیم و .... ! ولی نشد که نشد.اون ۴ سال از من کوچکتره و ما با هم همکار بودیم به زور و اجبار من که باهاش میخواستم بهم بزنم پدر و مادر ناراضیشو هم برای خواستگاری اورد ولی خب رفتار اونا خانواده من رو هم زده کرد و خلاصه اتفاقی نیفتاد و باز ما رفتیم سر خونه اول.هی خواستیم همینجوری شوخی شوخی یه جوری با هم بگذرونیم ولی هر دفه من رسیدم به ناامیدی و باز دعوامون شد و باز رفتیم و برگشتیم !همه اینا اذیت شدن داشت نمیدونم یه جوری زندگی کردن بود بهرحال انگار تا همین چند روز پیش که ما بعد از مدتها بدون دعوا داشتیم باهم خوش میگذروندیم ، یهو یه خواستگار پیدا شد که درست و درمون هم بود ولی آرامش من و بهم زد. درسته که جناب دوست من هزار بار بعد از خواستگاری ناموفقش از من گفت که قید ازدواج و زده ولی اخه دل آدم چی میشه؟یعنی من بعد داستانهایی که باهم داشتیم بعد از ۸ سال برم با یکی دیگه براش مهم نیست؟!اینکه با یکی این همه سال بوده باشی بعد یهو بخای بکنی و بری با یکی دیگه !آخه میشه؟هیچ وقت نفهمیدم پسرا اینجور موقعها چه حسی دارن واقعا؟انقدر که دختر سختشه برای اونام سخته؟!نمیدونم بگم کاش این دوستیا نبود یا چی؟!فقط میتونم بگم حالم خوب نیست .درد قلب بده و فک میکنم تا همیشه هم جاش میمونه.🤦‍♀️🤦‍♀️💔💔💔😓😓😓

سلام .من چون جدیدا دنبال کار میگردم برای داشتن مصاحبه های خوب شروع به مطالعه در مورد بهترین حالتهای تحت تاثیر قرار دادن مدیران و مشاوران منابع انسانی کردم که این مطالعات شامل فن بیان و زبان بدن است ولی اینطور که خودم تجربه کردم فن بیان بسیار کمک کننده تر از زبان بدن است ، من جایی برای مصاحبه رفتم انقدر با بدنم درگیر شدم که راحت بنشینم، مچاله و فشرده ننشینم ، باز ننشینم  و ... که بیشتر معذب شدم و به این نتیجه رسیدم که اعتماد به نفس باید از درون فرد سرچشمه بگیرد و با حالت و فیگور و ادا ادم به اعتماد به نفس نمیرسد و با این ادا و اطوارها بیشتر اطرافیان زده میشوند و فکر میکنند شما دارای مشکلات روحی و جسمی هستید😄😉

سلام .بالاخره بعد از ۳ سال مراقبت زیاد با ماسک و الکل و واکسن و دوری از شلوغی و جمعیت، بالاخره کرونا به سراغ ما هم آمد، از کجا؟از میگون کنار تهران و نه حتی از شهرهای شلوغ و دور !.اول برادرم به احوال سخت سرماخوردگی افتاد و تست داد و مثبت شد بعد مادرم علایم داشت و بعد هم من ،که همه با توجه به تست برادرم و تشخیص دکتر بنا را بر یکی بودن بیماری گذاشتیم و قرنطینه شدیم .فامیل عنبر نسارا  تجویز کردن که اتفاقا نه تنها تاثیر خوبی نداشت که من بعد از کشیدن یک سیگار اماده آن که از عطاری خریده بودم کن فیکون شدم و به حال بیماری افتادم.البته مطمین نیستم که تاثیر سیگار بود یا ویروس منتقل شده از برادر و مادر یا تجمیع این دو.بهرحال  ۱۱ روز هست که در خانه قرنطینه ام و بیحال، چون داروهای زیادی خوردم ولی اشتهایی برای غذا نداشتم پس توان و انرژیی هم بدست نیامد داروها اثر خوبی داشت و التهابات را از بین برد.اسم دکتر رو بهتون میگم چون دکتر حاذق و بسیار دلسوز و کاردرستی هست."دکتر عباس پرهیزکار" که در سعادت آباد مطب دارن .داروهای بیخود و خرج تراشی بی دلیل هم نمیکنند که واقعا حسن بزرگی هست.

این چند روز مرتب دمنوش آویشن و پونه خوردم و آب سیب و هویج و غذاهای سبک و خوراک مانند با  بلدرچین ، بوقلمون یا مرغ به همراه هویج و سیب زمینی و به و همینطور مرتبا شربت عسل و آبلیمو که سودمند بود.به طور کلی دوران هیچ بیماری خوب نیست چه سبک چه سنگین ،  چه کرونا یا هر بیماری دیگر ،چون حتی اگر در قرنطینه هم نباشید توان بیرون رفتن و کار انجام دادن ندارید.اگر فکر میکنین که فقط میخوابین کاملا اشتباه است چون بدلیل پر شدن ظرفیت خواب و همچنین ناراحتی های مثلا تنفسی امکان زیاد خوابیدن ندارین و در عین حال حوصله و توان انجام کار دیگری هم ندارین.پس مراقب باشید و همیشه پیشگیری کنید که بهتر از درمان است.🙋‍♀️🙋‍♀️🙋‍♀️

وقتی ۲۰ سالم بود و سال اخر دانشگاه بودم با اینکه خودمون ماشین نداشتیم تابستون با پیشنهاد دوستم رفتیم کلاس رانندگی نزدیک خونمون اسم نوشتیم .وقتی که کلاس آیین نامه میرفتم شنیدم بچه ها از یکی از مربیان مرد اموزشگاه خیلی تعریف میکنن به دوستمم گفتم قرار شد کلاس شهرمون رو با اون مربی برداریم و برداشتیم ولی چون دوستم سر کار میرفت ساعتهامون باهم جور نبود و هر کدوم باید با یک همراه دیگه به کلاس میرفتیم .روز اولی که رفتم برای اموزش رو یادمه که پوشه  اموزشگاه رو با خودم نبرده بودم و وقتی مربی اومد گف پوشه ات؟گفتم نیاوردم منو برد پیش مسئول اموزش اونم گف پوشه ات؟گفتم نگفتین بیار که ،نزدیک بود با خانومه بحثم بشه که مربی وسط رو گرفت و گفت باشه امروز میریم سر کلاس ولی فردا پوشه رو بیار گفتم چشم.من همیشه ادم خوشحال و خندان و با هیجانی هستم و یه جورایی بالا پایین میپرم و در عوض با ادمهای اروم مواجه میشم که هیجانم رو میخابونن البته اولش نه ولی بعدش چرا.مربی هم ازهمون ادمها بود دو سه روز اول با شوخی و خنده برگزار شد ولی کم کم اون روی خودش رو نشون داد البته منم بد حواسم بهش میرفت شاید چون عادت نداشتم هیچوقت اونطور کنار مردی غریبه بشینم (ندید بدید بودم😄) و همین باعث عصبانیت مربی میشد و دیگه کار به دعوا و مرافعه میرسید.واقعیت خودم دلم براش میسوخت ولی در عین حال اون داد زدنها من رو هم عصبی میکرد و باعث میشد اصلا باهاش حرف نزنم و در واقع میخواستم بیشتر به عصبانیتش دامن نزنم .مربی ما با وجود میانسال بودن ولی خوشتیپ و خوش چهره و بهترین مربی اون آموزشگاه بود ولی من کار رو به جایی رسوندم که همون اوایل یه روز باهام دعوا کرد که تو از قیافه من از اموزش من اگه بدت میاد مربیتو عوض کن!برام این حرف عجیب بود و نفهمیدم چرا اینا رو گفت ولی واقعا همین رفتاراش باعث ساکت تر شدن من میشد.نمیدونم همش میخاستم سعی کنم به دلش راه بیام ولی نمیشد دوست نداشتم عصبانی بشه چون همش فکر میکردم بنده خدا گناه داره که انقد از دست من حرص میخوره به خاطر دو زار پول ولی خب منم نمیدونستم باید چیکار کنم و این برنامه هر روز ما بود. یه روزایی یه جوری مینشست لبه صندلیش و دستهای کوچک و کپلش رو دو طرف من میزاشت که من ندید بدید دوس داشتم برم تو بغل تپلش☺عوضش یه وقتا انقد وحشی میشد که میخاست بکشتم ولی من بخاطر درگیر شدن با خودم و توجه زیادم بهش انگار عاشقش شده بودم و زیاد رفتارش برام مهم نبود،اونم بهم توجه میکرد، فرمون و که میخاس بگیره برای کنترل ماشین دستشو میزاشت رو دستم که یه بار که دستش زخم بود دست من رو هم خراشید ،یه بار مچ دستم زخم شده بود چسب زده بودم اون زل زده بود به چسبه (شایدفکر کرده بود خودکشی نافرجام کردم🤪)منم چسب و کندم و انداختم دور که مطمئن بشه.وقتی توی سالن اموزشگاه منتظرش میشدم تا بیاد، از پله ها که داشت پایین میومد زل میزدم تو چشاش اونم همینطور (البته اون با خشم، من با دلسوزی) اخه فکر میکردم اینکه چشمش به پله ها نیست یهو قل نخوره بیفته پایین .راستی جواب سلامم نمیداد منم هیچوقت خدافظی نمیکردم (خل بودیم).فک میکنم همین خل بازیا باعث شد که بعد ۲۰ سال هنوز بهش فکر کنم .یادمه قبل از امتحان قرار بود یه ربع ساعت برای دوستم کلاس جبرانی بزاره اون روز صبح با دوستم رفتیم برای ثبت نام امتحان و کلاس دوستم عصر بود.از وقتی که رفتیم چشم من توی سالن دنبال مربی میگشت و به لاس زدن دوستم با پسرا اهمیتی نمیدادم یهو دیدم مربی به هوای شاگردش توی راهرو اومد و دیدم که منو دید ولی پشتش رو بهم کرد (فکر کرد که من سمتش نمیرم ) سریع پیچیدم و رفتم پیشش صداش کردم و سلام کردم با خشم برگشت و جواب داد و من باز لال شدم😑دیگه صدام بالا نیومد از خودم حرصم گرفته بود رفتم جلوتر نزدیک بغلش با صدای ته چاهی گفتم برا منم کلاس بزارین .نشنید چی میگم گوششو اورد جلو گفت چی؟گفتم کلاس میخوام .همون موقع دوستمم سر رسید و سلام کرد و اون قیافه عصبانی به قیافه خوشحال تغییر کرد😏بهم گفت نه نمیشه برای دوستت هم چون مدیونم کلاس گذاشتم و ...من یه خرده جرات پیدا کرده بودم که فکر میکنم بخاطر اومدن دوستم بود شروع کردم به سر و کله زدن باهاش که نیم ساعت ،یه ربع، ۱۰ دقیقه کلاس بزار برام .گفت اون ۱۰ دقیقه حواستو جمع کن.یهو باز حرفای همیشه یادش اومد:خانوم تازه یادش افتاده ، تازه بیدار شده و ... اون هم جلوی دوستم و شاگرد پسر که منتظر مربی بود .میدونین جالب چی بود انگار مربی هم همه حواسش به من بود چون یهو یادش اومد که اون پسر بدبخت منتظرشه .فکر میکنم همونقدر که من بهش کشش داشتم شاید اونم داشت ،نمیدونم.من اونروز اگه میتونستم و جرات میکردم واقعا میچسبیدم بهش و فکر میکنم اونم شاید عقب نمیرفت!خلاصه ما امتحان دادیم و هر دو رد شدیم مربی وقت خالی کمی داشت به همین خاطر یه روز دوستم کلاس جبرانی باهاش برداشت و من هم فرداش، با اینکه من دیگه دلم نمیخاست ببینمش !ولی دلم نیومد که با کس دیگه ای کلاس بگیرم.روزی که کلاس جبرانی داشتم ۶ صبح بود و بعدش هم امتحان بود و روز قبل هم روز حذف و اضافه دانشگاه بود و من خسته بودم ولی از استرس کلاس فردا شب بدی رو گذراندم،صبح با خستگی بیدار شدم ولی انگار هم خوشحال بودم و هم عصبانی و هم خواب الود.با برادرم رفتم اموزشگاه هوا تاریک بود و منم خواب ،از تاکسی که پیدا شدیم برق نگاه مربی رو دیدم که پیش همکارش ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد. پشت برادرم قایم شدم تا نزدیک مربی که رسیدیم برادرم سلام داد و یهو رفت و من موندم روبروی مربی مثل همیشه خشمگین 👹به تلافی وقتهایی که جواب سلامم رو نمیداد و من ناراحت میشدم سلام نکردم و فقط زیر چشمی پاییدمش که گفت برو سوار شو و من در رفتم .نشستیم توی ماشین تا هوا روشن شد بعد مربی اومد و من خواستم به خیال خودم باز سر صحبت رو باز کنم که از همون اول پرید بهم و من باز هم وا رفتم.کلی دعوا کرد و گفت دوستت باید توی امتحان قبول میشد (یعنی تو نه ولی اون شاگرد خوبم بود و باید بار اول قبول میشد)، من ناراحت شدم و نگاهش کردم اخه من اصلا ادعایی بابت راننده شدن نداشتم چون قبل از اون هیچوقت پشت فرمون ننشسته بودم .اخر سر هم با این جمله که شانس اوردی تونستی دوباره با من کلاس بگیری آتیشم زد.گریه ام گرفت ولی وا ندادم در عوض باز لال شدم و موقع شروع به رانندگی تا میتونستم گاز دادم بخصوص که همه جا خلوت بود و من فقط میخواستم برای خودم رانندگی کنم و صدای نحس مربی رو که اصلا بلد نبود بهم امید بده رو نشنوم .وسطای رانندگی وحشیانه من، میگفت امروز چرا اینجوری میکنی ؟(واقعا پررو بود) یعنی کم مونده بود بزنم ماشینش رو بترکونم ولی وقتی میدیدم ساکت شده و چیزی نمیگه دلم میسوخت و اروم میشدم .یکی دو دفه یهو صورتشو میاورد جلو با خشم که فکر میکنم منظورش این بود که چته ؟ولی من محل نمیزاشتم فقط خوشم میومد و منم صورتمو میبردم جلوش که اون عقب میکشید(😄دوست داشتم صورتمو بمالم به صورتش).تا اینکه یهو دیدم صورتش و اورد وسط پاهای من بدون اینکه سرش رو روی پام بزاره .از جا پریدم ولی بعد خنده ام گرفت ولی باز قیافه اخموش رو که دیدم لجم گرفت و با سینه خم شدم توی صورتش که خودشو عقب کشید و رفت چسبید به در ماشینش.کلاس تموم شد بالاخره و مربی گفت برات کلاس نزاشتم تا نخای هزینه بیخودی بدی منم(توی دلم گفتم اره جون خودت) محل نزاشتم و پیاده شدم.حالم خیلی بد بود قاطی بودم این وسط خواهر زاده مربی که ۴ دفعه رد شده بود هم اومد و به منی که میخواستم تنها باشم چسبید .هر کاری میکردم نمیتونستم دکش کنم انقدر هم لوس بود که نگووو.با هم امتحان دادیم و مربی و در واقع داییش هم دنبال ما راه افتاده بود که مطمئنم بخاطر خواهر زاده بود نه من! هر دو قبول شدیم و توی سالن رفتیم منتظر مربی و دایی.وقتی مربی اومد خواهر زاده رفت چسبید بهش و من تنهایی منتظر موندم تا نزدیک من برسه و بهش بگم که قبول شدم.وقتی اومد با بی اهمیتی گفت شمام قبول شدی؟گفتم بله (من هم با بی اهمیتی) و سریع تا نرفته بودم گفتم ببخشید اذیتتون کردم که داد زد گفت میخواستی اذیتم نکنی ،منم عصبانی گفتم باشه یادم میمونه برای دفعه دیگه و با ناراحتی رفتم.(با حال بدی که تا مدتی ولم نکرد و نمیدونستم با خودم چیکار کنم🥺😭) برای خودم گل میخریدم اصلا یه وضعیتی.البته چند سال بعد که ماشین خریدیم باز پیش مربی رفتم ولی مدلمون خیلی تغییر کرد و مقداری دو تایی مثل ادم شدیم.بعد از اون هم دیگه ازش خبر ندارم ولی امیدوارم هرجا هست سلامت باشه و عجیبه که بعد از این همه سال باز هم من با یاداوری اون خاطرات دلتنگ میشم و گریه ام میگیره.

سفر به ابیانه در نوروز ۱۴۰۱

سلام .من ۵ فروردین امسال تصمیم گرفتم به ابیانه برم که چون هیچوقت نرفته بودم دوست داشتم حتما یک بار به اونجا سفر کنم و چون علاقه به استقلال دارم بعنوان دختری ۴۰ ساله تصمیم به مسافرت شخصی داشتم که بدلایل مختلف بخصوص ناامن بودن پراید بعنوان ماشین مسافرتی با پدرم راهی شدیم.👨‍👧مسیر ما ۴ ساعت بود و جاده ترافیک روانی داشت و مسیر ما طبق مسیریاب نشان چون از تهران حرکت میکردیم از بزرگراههای خلیج فارس و امیرکبیر بود که مسیر خوبی هم بود و ما بعد از توقفی نیم ساعته برای استراحت به جاده اولیه ابیانه رسیدیم.در ورودی جاده ۱۵ هزار تومان ورودیه دریافت میشد که جالب توجه بود که این مبلغ برای مسافران خارجی بینوا ۷۰ هزار تومان بود😄وارد جاده ابیانه شدیم جاده ای پر از پیچ و خم و طولانی مانند جاده چالوس🛤البته نه به آن زیبایی ولی در نوع خود متفاوت.در پایین جاده رودخانه کم آبی بود که گردشگران در کنار آن اتراق کرده بودند و دود جوجه کباب ها به هوا بلند بود.بعد از طی این مسیر حدودا ۴۵ دقیقه ای به هتل ویونا رسیدیم ،اولین هتل در ورودی روستا که تقریبا تازه تاسیس بوده و امکانات خوبی دارد و بخصوص منظره اتاقهای رو به دشت پر از درختان میوه آن زیبا است.ما در آن هتل اتراق کردیم که با وجود روستایی بودن در کل امکانات خوبی داشت و تمیز بود.اتاقهای هتل اسمهای عجیبی داشت که بعد ازسوال از رسپشن هتل فهمیدیم که اسم مناطق مختلف ابیانه به زبان پارسی ساسانی است.بعد از تحویل اتاق به رستوران رفتیم که غذای محلی آن قیمه یا قورمه گوشت را که گوشت گوسفندی پخته شده با چربی خود و نمک بود و بر روی نان محلی سرو میشد خوردیم که با وجود مقداری شور مزه بودن خوشمزه بود و خیلی سیرکننده.بعد از ناهار و استراحت به فکر گردش در روستا افتادیم که چون هوا تاریک شده بود در واقع امکان گردش در روستا بخاطر بسته شدن مغازه ها و تاریک بودن منطقه نبود در عوض ما از هوای بسیار خنک و تمیز منطقه با پیاده روی استفاده کردیم.فردا صبح بعد از صبحانه مختصر هتل به روستا رفتیم که از بدو ورود متوجه شدیم که بسیاری از خانه ها بر روی صخره های تراشیده ساخته شده و اکثرا دو سه طبقه و بازسازی شده اند که گاهی طبقه های بالا مربوط به خانواده دیگری میشد که با راه پله هایی در بیرون و کنار خانه از خانه های پایینی جدا میشد.

اکثر کوچه ها باریک و سنگلاخ بودند ولی بعضیها سنگفرش و همه رو به بالای کوه .زیبایی این خانه ها به خاطر کاهگلی بودن و سنتی بودن آنهاس ولی حیف که بعضی از آنها خراب و ویران شده اند که با این وجود باز هم گردشگران زیادی به این منطقه زیبا میایند.لباسهای مردم هم بسیار زیباست که برای عکاسی کرایه هم میدهند و خودشان هم با همان لباسها محصولاتشان را که شامل برگه سیب و زردآلو و نانهای محلی و ...است در کنار خانه هایشان یا مغازه های کوچکی که داشتند میفروختند.

امامزاده های زیادی هم در این منطقه بود که زیبا ساخته شده بودند و یکی از قسمتهای قابل توجه یکی از آنها اسمهایی بود که بر روی چوبهای سقف یکی از رواقها با خط خوش نوشته شده بود که احتمالا بانیان این امامزاده را نشان داده است.

آنطور که شنیدیم آتشگاهی هم در این روستا بود که البته خاموش شده بود و شائبه زرتشتی بودن ساکنین این منطقه در گذشته را ایجاد میکرد.از باغهای پر از درختان شکوفه زده این منطقه و رود و جوی آب روان کنار آنها نمیشود گذشت که زیبایی منطقه را صد چندان کرده بود.سفر یک روزه ما به خوشی گذشت و میشود گفت که بطور کلی این منطقه کشش برای یک روز سفر را دارد و کاملا میشود در یک روز صبح تا عصر گردش کاملی در روستا انجام داد.برای حسن ختام عکسی از مسجد جامع ابیانه و شعر زیبای سر در آن تقدیم میشود.