شاید عشق

پسر جدیدی اومد توی شرکتمون.اولش چشای سبزش اومد توی چشمم ولی سرمو انداختم پایین. زیاد خوشم نیومد ازش ولی یه خرده گذشت مثه بعضی موجودات که بو میکشن که خوشت نمیاد ازشون میان سمتت دیدم انگار الکی میاد سراغم .راسی نمازخون بود اساسی،اول وقت،اینم نظرمو جلب کرد،شروع کردم به شوخی کردن باهاش مثه شوخی با بقیه.راسش مدلش با همه فرق داشت همش سیاه میپوشید،توی خودش بود یه مقدار هم گاهی رک و وحشی میشد جوری که با یکی از پسرای قدیمی دعواشون شد طفلی تنها موند ولی خب همه حق و داده بودن به پسر قدیمی.اون موقع بود که یهو گف چند سال پیش با نامزدش بودن که ماشینشون تصادف میکنه و دختر کشته شده😵 پدرش هم جانباز بوده و شهید شده، خواهرشم سنی نداشته که مریض میشه و فوت میکنه ...و همش اتفاقات بد براش میفته .دلم سوخت .یه بار بهم گف من و تا یه جایی برسون ،من جا خوردم ولی قبول کردم .توی مسیر شر و ور گفتیم و خندیدیم و اون از سن من که ۸ سال ازش بزرگتر بودم باخبر شد!نمیدونم چی شد ولی انگار یهو همینطوری عاشقش شدم!شیدااااا،همش کشیده میشدم سمتش،افتاده بود توی ذهن و توهم و فکر و جلوی چشمم.جالب این بود که اونم خودش سمتم میومد به بهانه های مختلف،یا میومد چت میکرد و سر حرف و باز میکرد.کلی باهم چونه میزدیم و میخندیدیم منم بیشتر میخواستمش حتی یه بار الکی قرار گذاشتم بریم یه خیریه اون سر شهر که از دوستاش بودن😄من ماشین دارم اون نداشت پدرم دراومد تا رسیدیم و کلی هم زر زدیم😀.بعد از اونم زیاد چت میکردیم از مسائل مختلف،هیاتی بود و من هی باهاش شوخی میکردم تا اینکهههه.....
یه روز سر شوخی با هیات توی چت یهو جوری بهم توپید که کپ کردم اصلا انتظار نداشتم خودمم حالم خوب نبود ولی با حرف اون اصا انگار که چی بهم گفته باشه یه روز کامل گریه کردم !حتی زنگ زد از دلم دراره باورش نمیشد هی گف بابا من چیزی نگفتم از شما انتظار نداشتم اینجوری رفتار کنی از شما بعیده،ولی من اصا نتونستم حتی جوابشو بدم تلفنو قطع کردم و باز گریه کردم🙄.بعد از اون روز باز با هم چت کردیم ولی من بی مقدمه بهش گفتم ازش خوشم اومده که تعجب کرد🤔.هی دلیل و مدرک اورد که دوستی گناهه و من اهلش نیستم و من از نظر روحی ادم داغونی هستم و تو حیفی و ...ولی بازم میومد سر حرف و توی چت باز میکرد منم ادامه میدادم تا اینکه کار به جاهای باریک میرسید اونم میگف من حتی نمیزارم بهم دست بزنی حتی اسم کوچک صدام بزنی اصلا اصلا!من اعتقاداتی دارم ،من به هیچ کس اعتماد ندارم و ...تاااا رسید به دو روز تعطیلی که من توی خونه تنها موندم و خانواده رفتن گردش، منم سر لج و لجبازی که تو عمرا نمیای! لوکیشن خونمون رو یهو فرستادم براش که با خیال باطل من بیاد و نهایتش شام بریم بیرون ولیییی🤐 اومد ،اومد ، اومد....شب پیشم موند، فرداش ناهار موند و من رسیدم به رویاهام...حال عجیبی بود همش نگاش کردم از بودنش کیف کردم وقتی خواب بود تماشاش کردم ،دوست نداشتم ازش جدا بشم، مهربون بود و خوش اخلاق و ...
به زور اینکه کلی کار توی خونه دارم بعد از ظهر رفت خونش ولی من طاقت نیاوردم و چند ساعت بعد رفتم دنبالش که باهم بریم بیرون و به زور از خونه کشیدمش بیرون😄.رفتیم یه کافه و وسط صحبت، همون پسر قدیمی همکار که باهم دعوا داشتن پیامک کاری داد و اون پیامکهایی که شامل چرت و پرتهایی بود که پسر قدیمی در مورد اون گفته بود رو توی گوشیم دید و ناراحت شد و من مجبور شدم بگم که با اون پسر قبلا دوستی داشتم 🤦♀️چون میخاستم شک الکی بهم نداشته باشه ولی خراب شد ...به روی خودش نیاورد و من تا وقتی برسم خونه توی آسمونها بودم ولی وقتی رسیدم پیام داد که من نمیتونم و نمیخام باهات باشم و بهت اعتماد ندارم و تو برای خراب کردن و تابلو کردن من جلوی کسایی که باهاشون دشمنم اومدی سراغم که بگن این ادم دروغگو و ریاکاره و الکی دم از مومن بودن میزنه و...من آوار شدم !