عشق به مربی رانندگی🤦‍♀️

ladan nazemi ladan nazemi ladan nazemi · 1401/1/16 23:21 · خواندن 8 دقیقه

وقتی ۲۰ سالم بود و سال اخر دانشگاه بودم با اینکه خودمون ماشین نداشتیم تابستون با پیشنهاد دوستم رفتیم کلاس رانندگی نزدیک خونمون اسم نوشتیم .وقتی که کلاس آیین نامه میرفتم شنیدم بچه ها از یکی از مربیان مرد اموزشگاه خیلی تعریف میکنن به دوستمم گفتم قرار شد کلاس شهرمون رو با اون مربی برداریم و برداشتیم ولی چون دوستم سر کار میرفت ساعتهامون باهم جور نبود و هر کدوم باید با یک همراه دیگه به کلاس میرفتیم .روز اولی که رفتم برای اموزش رو یادمه که پوشه  اموزشگاه رو با خودم نبرده بودم و وقتی مربی اومد گف پوشه ات؟گفتم نیاوردم منو برد پیش مسئول اموزش اونم گف پوشه ات؟گفتم نگفتین بیار که ،نزدیک بود با خانومه بحثم بشه که مربی وسط رو گرفت و گفت باشه امروز میریم سر کلاس ولی فردا پوشه رو بیار گفتم چشم.من همیشه ادم خوشحال و خندان و با هیجانی هستم و یه جورایی بالا پایین میپرم و در عوض با ادمهای اروم مواجه میشم که هیجانم رو میخابونن البته اولش نه ولی بعدش چرا.مربی هم ازهمون ادمها بود دو سه روز اول با شوخی و خنده برگزار شد ولی کم کم اون روی خودش رو نشون داد البته منم بد حواسم بهش میرفت شاید چون عادت نداشتم هیچوقت اونطور کنار مردی غریبه بشینم (ندید بدید بودم😄) و همین باعث عصبانیت مربی میشد و دیگه کار به دعوا و مرافعه میرسید.واقعیت خودم دلم براش میسوخت ولی در عین حال اون داد زدنها من رو هم عصبی میکرد و باعث میشد اصلا باهاش حرف نزنم و در واقع میخواستم بیشتر به عصبانیتش دامن نزنم .مربی ما با وجود میانسال بودن ولی خوشتیپ و خوش چهره و بهترین مربی اون آموزشگاه بود ولی من کار رو به جایی رسوندم که همون اوایل یه روز باهام دعوا کرد که تو از قیافه من از اموزش من اگه بدت میاد مربیتو عوض کن!برام این حرف عجیب بود و نفهمیدم چرا اینا رو گفت ولی واقعا همین رفتاراش باعث ساکت تر شدن من میشد.نمیدونم همش میخاستم سعی کنم به دلش راه بیام ولی نمیشد دوست نداشتم عصبانی بشه چون همش فکر میکردم بنده خدا گناه داره که انقد از دست من حرص میخوره به خاطر دو زار پول ولی خب منم نمیدونستم باید چیکار کنم و این برنامه هر روز ما بود. یه روزایی یه جوری مینشست لبه صندلیش و دستهای کوچک و کپلش رو دو طرف من میزاشت که من ندید بدید دوس داشتم برم تو بغل تپلش☺عوضش یه وقتا انقد وحشی میشد که میخاست بکشتم ولی من بخاطر درگیر شدن با خودم و توجه زیادم بهش انگار عاشقش شده بودم و زیاد رفتارش برام مهم نبود،اونم بهم توجه میکرد، فرمون و که میخاس بگیره برای کنترل ماشین دستشو میزاشت رو دستم که یه بار که دستش زخم بود دست من رو هم خراشید ،یه بار مچ دستم زخم شده بود چسب زده بودم اون زل زده بود به چسبه (شایدفکر کرده بود خودکشی نافرجام کردم🤪)منم چسب و کندم و انداختم دور که مطمئن بشه.وقتی توی سالن اموزشگاه منتظرش میشدم تا بیاد، از پله ها که داشت پایین میومد زل میزدم تو چشاش اونم همینطور (البته اون با خشم، من با دلسوزی) اخه فکر میکردم اینکه چشمش به پله ها نیست یهو قل نخوره بیفته پایین .راستی جواب سلامم نمیداد منم هیچوقت خدافظی نمیکردم (خل بودیم).فک میکنم همین خل بازیا باعث شد که بعد ۲۰ سال هنوز بهش فکر کنم .یادمه قبل از امتحان قرار بود یه ربع ساعت برای دوستم کلاس جبرانی بزاره اون روز صبح با دوستم رفتیم برای ثبت نام امتحان و کلاس دوستم عصر بود.از وقتی که رفتیم چشم من توی سالن دنبال مربی میگشت و به لاس زدن دوستم با پسرا اهمیتی نمیدادم یهو دیدم مربی به هوای شاگردش توی راهرو اومد و دیدم که منو دید ولی پشتش رو بهم کرد (فکر کرد که من سمتش نمیرم ) سریع پیچیدم و رفتم پیشش صداش کردم و سلام کردم با خشم برگشت و جواب داد و من باز لال شدم😑دیگه صدام بالا نیومد از خودم حرصم گرفته بود رفتم جلوتر نزدیک بغلش با صدای ته چاهی گفتم برا منم کلاس بزارین .نشنید چی میگم گوششو اورد جلو گفت چی؟گفتم کلاس میخوام .همون موقع دوستمم سر رسید و سلام کرد و اون قیافه عصبانی به قیافه خوشحال تغییر کرد😏بهم گفت نه نمیشه برای دوستت هم چون مدیونم کلاس گذاشتم و ...من یه خرده جرات پیدا کرده بودم که فکر میکنم بخاطر اومدن دوستم بود شروع کردم به سر و کله زدن باهاش که نیم ساعت ،یه ربع، ۱۰ دقیقه کلاس بزار برام .گفت اون ۱۰ دقیقه حواستو جمع کن.یهو باز حرفای همیشه یادش اومد:خانوم تازه یادش افتاده ، تازه بیدار شده و ... اون هم جلوی دوستم و شاگرد پسر که منتظر مربی بود .میدونین جالب چی بود انگار مربی هم همه حواسش به من بود چون یهو یادش اومد که اون پسر بدبخت منتظرشه .فکر میکنم همونقدر که من بهش کشش داشتم شاید اونم داشت ،نمیدونم.من اونروز اگه میتونستم و جرات میکردم واقعا میچسبیدم بهش و فکر میکنم اونم شاید عقب نمیرفت!خلاصه ما امتحان دادیم و هر دو رد شدیم مربی وقت خالی کمی داشت به همین خاطر یه روز دوستم کلاس جبرانی باهاش برداشت و من هم فرداش، با اینکه من دیگه دلم نمیخاست ببینمش !ولی دلم نیومد که با کس دیگه ای کلاس بگیرم.روزی که کلاس جبرانی داشتم ۶ صبح بود و بعدش هم امتحان بود و روز قبل هم روز حذف و اضافه دانشگاه بود و من خسته بودم ولی از استرس کلاس فردا شب بدی رو گذراندم،صبح با خستگی بیدار شدم ولی انگار هم خوشحال بودم و هم عصبانی و هم خواب الود.با برادرم رفتم اموزشگاه هوا تاریک بود و منم خواب ،از تاکسی که پیدا شدیم برق نگاه مربی رو دیدم که پیش همکارش ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد. پشت برادرم قایم شدم تا نزدیک مربی که رسیدیم برادرم سلام داد و یهو رفت و من موندم روبروی مربی مثل همیشه خشمگین 👹به تلافی وقتهایی که جواب سلامم رو نمیداد و من ناراحت میشدم سلام نکردم و فقط زیر چشمی پاییدمش که گفت برو سوار شو و من در رفتم .نشستیم توی ماشین تا هوا روشن شد بعد مربی اومد و من خواستم به خیال خودم باز سر صحبت رو باز کنم که از همون اول پرید بهم و من باز هم وا رفتم.کلی دعوا کرد و گفت دوستت باید توی امتحان قبول میشد (یعنی تو نه ولی اون شاگرد خوبم بود و باید بار اول قبول میشد)، من ناراحت شدم و نگاهش کردم اخه من اصلا ادعایی بابت راننده شدن نداشتم چون قبل از اون هیچوقت پشت فرمون ننشسته بودم .اخر سر هم با این جمله که شانس اوردی تونستی دوباره با من کلاس بگیری آتیشم زد.گریه ام گرفت ولی وا ندادم در عوض باز لال شدم و موقع شروع به رانندگی تا میتونستم گاز دادم بخصوص که همه جا خلوت بود و من فقط میخواستم برای خودم رانندگی کنم و صدای نحس مربی رو که اصلا بلد نبود بهم امید بده رو نشنوم .وسطای رانندگی وحشیانه من، میگفت امروز چرا اینجوری میکنی ؟(واقعا پررو بود) یعنی کم مونده بود بزنم ماشینش رو بترکونم ولی وقتی میدیدم ساکت شده و چیزی نمیگه دلم میسوخت و اروم میشدم .یکی دو دفه یهو صورتشو میاورد جلو با خشم که فکر میکنم منظورش این بود که چته ؟ولی من محل نمیزاشتم فقط خوشم میومد و منم صورتمو میبردم جلوش که اون عقب میکشید(😄دوست داشتم صورتمو بمالم به صورتش).تا اینکه یهو دیدم صورتش و اورد وسط پاهای من بدون اینکه سرش رو روی پام بزاره .از جا پریدم ولی بعد خنده ام گرفت ولی باز قیافه اخموش رو که دیدم لجم گرفت و با سینه خم شدم توی صورتش که خودشو عقب کشید و رفت چسبید به در ماشینش.کلاس تموم شد بالاخره و مربی گفت برات کلاس نزاشتم تا نخای هزینه بیخودی بدی منم(توی دلم گفتم اره جون خودت) محل نزاشتم و پیاده شدم.حالم خیلی بد بود قاطی بودم این وسط خواهر زاده مربی که ۴ دفعه رد شده بود هم اومد و به منی که میخواستم تنها باشم چسبید .هر کاری میکردم نمیتونستم دکش کنم انقدر هم لوس بود که نگووو.با هم امتحان دادیم و مربی و در واقع داییش هم دنبال ما راه افتاده بود که مطمئنم بخاطر خواهر زاده بود نه من! هر دو قبول شدیم و توی سالن رفتیم منتظر مربی و دایی.وقتی مربی اومد خواهر زاده رفت چسبید بهش و من تنهایی منتظر موندم تا نزدیک من برسه و بهش بگم که قبول شدم.وقتی اومد با بی اهمیتی گفت شمام قبول شدی؟گفتم بله (من هم با بی اهمیتی) و سریع تا نرفته بودم گفتم ببخشید اذیتتون کردم که داد زد گفت میخواستی اذیتم نکنی ،منم عصبانی گفتم باشه یادم میمونه برای دفعه دیگه و با ناراحتی رفتم.(با حال بدی که تا مدتی ولم نکرد و نمیدونستم با خودم چیکار کنم🥺😭) برای خودم گل میخریدم اصلا یه وضعیتی.البته چند سال بعد که ماشین خریدیم باز پیش مربی رفتم ولی مدلمون خیلی تغییر کرد و مقداری دو تایی مثل ادم شدیم.بعد از اون هم دیگه ازش خبر ندارم ولی امیدوارم هرجا هست سلامت باشه و عجیبه که بعد از این همه سال باز هم من با یاداوری اون خاطرات دلتنگ میشم و گریه ام میگیره.